مرکز خبرنگاری تحقیقی پَیک
کابل – ۴ اسد ۱۳۹۹خ
گزارشگر: حماسه جهانبین
فضای اتاقاش را بوی برگ کاهی کتاب فرا گرفته و واژهها رقصکنان در دل دیوارها دف میزنند. کولهبار جوانیاش پُر از پیر قصههاست. چشمهای سیاه، ابروهای پُرپشت، قامت بلند و تنومند با لهجهی شیرین هراتیاش به قصهگوییهایش جذابیت بیشتر بخشیدهاست.
آموزش و پرورش را از مسجد آغاز کردهاست. تازیانههای امام مسجد سبب شده تا سرگردان کوچه و باغها شده و به شکار پرندهگان بپردازد. حالا با رنگ و بوی دیگری کتاب و قلم بهدست، «تختسفر» میرود و کتابهای چون «بیگانه» اثر آلبرکامو، «مغازهی خودکشی» اثر ژان تولی و «زیستن» اثر یوهوآ را میخواند و گاهیهم مینویسد و سیروسفر میکند.
این جمله را بهتکرار میگوید: « وقتی کتاب میخوانم، حس میکنم زندگی را میخوانم …».عارف مینامد، نظری تخلص میکند و درسال۱۳۷۰خورشیدی درخانوادهی کسبهکاری زاده شدهاست. زادگاهاش هرات باستاناست و آموزشهای ابتدایی را در لیسهی مولانا عبدالواسع جبلی بهپایان رساندهاست. بهگفتهی خودش، بنابر دشواریهای اقتصادی نمیتواند بهآموزشهای عالی دانشگاه ادامه بدهد.
او در کاشانهی آبایی در منطقهی چهارسونک شهر هرات با پدر، مادر، سه خواهر و سه برادر خورد و کلان ازخودش زندگی میکند. جاییکه میشود از پشتبامش به«منارهای مصلی» و باغ «گوهرشاد بیگم» چشم بدوزد، تاریخ را بخواند و برای پاشیدگی آن اشک بریزد.
از همان کودکی، کارگر بوده و سهم جیبخرچیهای که پدرش برایش میداده و همچنان از فروش قروت و لواشک درساعت تفریح مکتب، کتاب خرید و یا بهکرایه میگرفت. درمحلهی بهنام «کوچه گدام» شهرهرات در دُکان خیاطی پدرش کار میکرد؛ اما بوی کتابفروشیهای اطراف محل کارش، کشانده کشانده او را انیس و مونس خود ساخت. آن روزها یگانه آرزویش، داشتنِ یک دُکان یا نمایشگاه کتاب بود. پدرش دکان خیاطی خودرا دو قسمت میکند و سهم جلو را به عارف میدهد تا آرزوهایش را بفروشد. از آن روز به بعد پدر و پسر، هر دو یکی برای تن و دیگری برای روح، لباس تهیه میکنند.
مدتیهم با گادی دستی بهکتابفروشی سیار میپردازد و در کوچه پسکوچههای شهر هرات برای جلب مشتری، نام کتابها را صدا میزند. دیری نمیگذرد که بهگفتهی خودش، کارمندان شهرداری بادرخواست پول مانع کارش شده و روزیهم کتابهایش را بهزمین میریزند.
عارف، توقف نمیکند و برای مالکین دکانهای کنارجاده، ظرفشویی، جاروب، حمالی و دیگر کارهای خوردوریزه را انجام میدهد؛ تا برایش اجازه دهند که درمقابل دکانهای شان نشسته، کتاب بفروشد و بخواند.
خاطرههای تلخ و شیرین عارف از کتابهایش بهاینجاهم خلاصه نمیشود. تازهترین خاطره در یکی از روزهای پسین قرنتین، کتابهایش را زیربغل زده و با دوستاناش به «تخت سفر» میروند. آنجا هنوز نفس نمیگیرند که دزدان مسلح میآیند، پول نقد و گوشیهای موبایلشان را میگیرند.
عارف درحالیکه تنها کتاب «خاما» اثر یوسف علیخانی را بهدست دارد، به دزدان مسلح میگوید:
« سیمکارتهایم را بتین که مادرم درشفاخانه بستراست و …».
دزدان با عجله سیمکارتها را پرتاب کرده و ساحهرا ترک میکنند. با اینکار دزدان، عارف و دوستاناش باهم میخندند و میگویند: « چه دزدان با فرهنگی …».
برخی از دوستان عارف هم، از روابط نیک و اخلاق پسندیدهاش سخن گفته و او را الگوی صداقت و شهامت میخوانند.
اسماعیل امینی، دوست عارف میگوید: « عارف، اهل تفکر و مبتکر است …»
زینب، دوست دیگرش میگوید: « با شناخت عارف، تغییر کردهام و کتابخوانیام بیشتر شدهاست ».
عارف و دوستانش، میگویند که اگر برای نسل امروز، زمینههای سالم آموزش و پرورش فراهم باشد، کتاب بخوانند، بیاموزند و دنبال نان سرگردان نباشند؛ نه در اوقیانوسها غرق خواهند شد، نه سرقت و خشونت خواهند کرد و نه در بربادی وطن دست خواهند زد.
چنانکه بهگفتهی ابراهیم داریوش جامعه شناس، جامعهای که نتواند نیازهای اولیه شهرونداناش را مرفوع کند، هیچگاهی بهمرحلهی شکوفایی نمیرسد. بنابر این لازم است که نسل امروز با علمباوری پرورش داده شود، تا از مسیر علم و دانش بهرفاه اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی برسند.
آقای داریوش، اینهمه را مسوولیت دولتمردان، پدران، مادران و نخبهگان کشور میداند.